از یاد رفته...



از توی آشپزخونه سر و صداهایی میاد، انگار یخچالم داره  می زنه و می رقصه. یا شایدم داره از ترس به خودش می لرزه. نمی دونم به خاطر تمیز کردن برفک هاشه یا این چهار کیلو گوشتی که اداره داده. آخه بهم می گه من از اول عمرم، چه اون موقع که در خدمت عمه گانت( شما بخونید عمه جان، مثلا من خیلی عمه هام رو دوست دارم.) بودم، چه این یک سال و خورده ای که نگین مطبخ خونت شدم، اینقدر گوشت به خودم ندیدم که بزارن تو جا یخیم. میگه حاجی من بیشتر نگران خودتم، یه موقع نریزن توی خونه و به جرم سلطان گوشت.

میگم اشکال نداره، امسال که به ما عیدی ندادن، از پول آجیل و پوشاک نوروزی هم که خبر نشد، این یک قلم گوشت رو هم که با هزار تا منت، به مناسبت رمضان الکریم دادن ببرم پس بدم؟ تازه خبر نداری، نصف پولشم ازمون گرفتن. 

میگه آخه تو که نیمرو خور حرفه ای تنها هستی، این همه گوشت ران و نیم شقه رو می خوای چی کار کنی؟


حالا یه سوال،واقعا این همه گوشت رو من چی کار کنم؟ 




دل آدم کاروانسرا نیست.

مگه میشه به این زودی یک نفر رو فراموش کرد.


کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران ها، کجایی


___________________________________________

بدترین حس اینه که دیگه راغب به انجام بعضی کارها نباشی. اعتراف می کنم که این روزا بیشتر دلم می خاد تنها باشم تا با یکی دیگه. تاثیر سن هستش، یا شرایط آشفته اقتصادی، نمی دونم.شایدم اثر سرو کله زدن با بچه های رنگ و وارنگ یا به قول استاد، کالر فول، کلاس زبانه. خلاصه که دیگه از اون حال خوب ایام جوانیم خبری نیست.



همیشه سومین روز ماه مبارک رو دوست داشتم.

اولین سال هایی که کامل روزه میگرفتم، یعنی حدود دوازده سیزده سالم بود، توی همین روزهای مبارک، پدرم داشت می رفت کربلا.

منم خیلی خیلی دوست داشتم تجربه کنم این سفر رو. یهو رفتم یک گوشه و حرف دلم رو بهش گفتم ولی بی درنگ با مخالفتش رو برو شدم.

فردای اون روز، وقتی ظهر از مدرسه رسیدم خونه پدرم به صورت ناگهانی بهم گفت بریم و این طوری روزه سومین روز ماه مبارک رو توی مسیر کربلا افطار کردم.

و با لطف ارباب و مهربانی پدرم، دل یک پسر بچه ده دوازده ساله تا آخر عمر، کربلایی شد.


اولین روز هفته که از خونه میام سمت تهران، دقیقا هفت صبح میرسم ترمینال.
طبق عادت بدی که طی چندین سال خونه به دوشی داشتم، شب قبل از رفتنم دو سه ساعت بیشتر خوابم نمیبره. توی اتوبوس هم، بس که راننده بوق میزنه و تند میره تا راه دو ساعته و رو یک ساعت و نیم طی کنه، اصلا حرفی از خوابیدن نمیشه زد.
حالا اگه ماه رمضان نباشه به زور دو تا فنجان کافی میکس و چند تا لیوان چایی، میشه هفت هشت ساعت سر کار بودن رو بیدار موند و آبرو داری کرد.
ولی اگه ماه رمضان باشه، ناخودآگاه جلوی رئیس و بقیه خوابت می گیره، و اگه سرت رو هم روی میز نزاری، به صورت نشسته، چشمات بسته میشه و سوژه میشی.
+ اینا رو نوشتم تا بگم امروز چقدر بهم سخت گذاشت.
++بدانید و آگاه باشید، هنوز آنقدر بزرگ نشدم که جلوی اصرار خانوادم مقاومت کنم و فعلا مجبور به خاطر چهار تا مهمونی دورهمی پاشم برم خونه.
+++ حس قشنگیه برسی خونه و بخوابی، یه دفعه با صدای تلفن بلند شی ببینی یکی دو ساعتی از اذان مغرب گذشته‌‌‌.
++++ خدایا کمکم کن ماه رمضان من فقط تحمل گرسنگی و تشنگی نباشد.



می خوام پاشم یه قیمه ی خوشمزه بار بزارم.

طرز پختشو بلدم ولی اگه شما هم کمکم کنید بد نیست.

__________________________________

ترم جدید زبان هم شروع شد. استرس قرار گرفتن توی محیط جدید و ترس از پاس نشدن به کنار، شهریه ترم جدیدم حدود ششصد تومن شد، کتاباش هم حدود صد تومن.

دیگه راحت می تونید حدس بزنید کفگیرم خورده ته دیگ و من دوست دارم این روزهای آخر ماه خیلی زود تموم بشه تا حقوق بگیرم.

خیر سرم می خواستم مبلغی رو پس انداز کنم، ولی.

_________________________________

گوش بدین:

دریافت



می خوام پاشم یه قیمه ی خوشمزه بار بزارم.

طرز پختشو بلدم ولی اگه شما هم کمکم کنید بد نیست.

__________________________________

ترم جدید زبان هم شروع شد. استرس قرار گرفتن توی محیط جدید و ترس از پاس نشدن به کنار، شهریه ترم جدیدم حدود ششصد تومن شد، کتاباش هم حدود صد تومن.

دیگه راحت می تونید حدس بزنید کفگیرم خورده ته دیگ و من دوست دارم این روزهای آخر ماه خیلی زود تموم بشه تا حقوق بگیرم.

خیر سرم می خواستم مبلغی رو پس انداز کنم، ولی.

_________________________________

گوش بدین:

دریافت



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مامل مگ آموزش های شطرنج را به رایگان بیاموزید کتابخانه عمومی آیت الله اراکی - فرهنگسرا چرااوتيسم قاب چوبی سایت پاتوق ایران مرجع مقاله های برنامه نویسی C Movie نسل پر حاشیه